خسته شـدم، گفتم خدا گذشـــتم از ســـرّ وجود
گفتـم خدا نیســتم دیگه، عاشـــقی کار من نبود
گذشتم ازتاب و تب وهرقصه وغصه که هست
از خود خستگی گذشـت کار من ِهمیشـه مسـت
عاشــقی یک بـهونه بـود، برای ابـهام شــروع
برای لمـس لحظه ها، میون ِهر شـام و طلــوع
هر بـار اما بـی هدف، جــاده به انتـها رســـید
شتاب لحظه ها نبود، پیمونه بود که سررســید ...
سحر